سه، چهار ماه پیش بود؛ رفتم توی سایتهای کاریابی و هر کجا که میشد، فرم استخدام پر کردم. توی لیستِ مهارتها و دورهها نوشتم: «سابقه عضویت در تیم ملی بوکس، دانِ دو کیوکشین، مسلط به برنامهنویسی و زبان انگلیسی و ...» پیش خودم فکر کردم بالاخره یکی از این مهارتها به کار میآید و مثلاً برای نگهبان یا محافظ یا چیزهایی شبیه اینها بهم زنگ میزنند.
یک هفته بعد، از طرف یکی از برندهای معروف زنگ زدند و برای مصاحبه اولیه قرار گذاشتند. رفتم و مثل بقیه متقاضیها فرم پر کردم و کد رهگیری گرفتم. بعد از مدتی دوباره تماس گرفتند و این بار هم به این نیت رفتم که حتی اگر شده به عنوان نگهبان سادهِ تکخط قرارداد ببندم. اما خوششانسیام این بود که همزمان با مصاحبه اولیه، یکی از مدیرهای ارشد مجموعه هم دور و برِ اتاقِ مصاحبه رفتوآمد میکرد. کسی که مسئول مصاحبه من بود، به آن مدیر گفت: «اگه شما هنوز مسئول دفتر میخواین، ایشون زبان بلده...» اینطور بود که راهپای من به دفتر آن مدیر و مصاحبه بعدی باز شد. توی مصاحبه دوم از کارهایی که بلد بودم، پرسیدند. همهاش را گفتم؛ زبان، ورزشها، برنامهنویسی... فقط چیزی درباره سابقه کارم نگفتم و منتظر ماندم تا نظر آن مدیر را بشنوم. آخر گفت: «از نظر من قبولی و میتونی از فردا بیای.» گفتم: «اگه مطمئنین، من ماجرایی دارم که حالا دیگه باید بگمش.» پرسید: «چه ماجرایی؟» گفتم: «الان برای کار اومدم اینجا، ولی در اصل کارم این نیست. من خلبانم و هر روزی که بتونم دوباره بپرم، برمیگردم سر همون کار!»
.
.
فقط میخواستم تهران قبول شوم
من هیچ علاقهای به خلبانی نداشتم و راستش همه ماجرا برایم از کنکور شروع شد. هدفم توی کنکور این بود که تهران قبول شوم. مهم نبود توی چه رشتهای. فقط لیست رشتهها را به دنبال رشتهای که توی تهران باشد، زیر و رو میکردم. لابهلای همین گشتنها بود که به «مهندسی هوانوردی» رسیدم؛ رشته خیلی خوبی که متاسفانه فقط کاردانیاش ارائه شده بود.
لابد کاردانیِ هوانوردی لقمه دندانگیری نبود که آدمهای زیادی انتخابش کنند، اما از خوششانسی من، همین رشته دو روز مانده به پایان مهلت انتخاب، اصلاحیه خورد و تبدیل شد به «مهندسی هوانوردی – کارشناسی مراقبت پرواز». نتیجه اینکه خیلیها آن اصلاحیه را ندیدند تا یکی مثل من با رتبه هزار و هفتصد توی رشته به آن خوبی قبول شود.
من از سال نود و سه، همراهِ بیست نفر دیگر وارد رشته هوانوردی شدم و هر چقدر که بیشتر پیش میرفتیم، علاقهام بهش بیشتر میشد. ترم هفت و هشت هم که رسیدیم، از طرف یکی از نهادهای نظامی برای جذب خلبان سراغ ما بیست نفر آمدند. موقعیتِ کاری بدی نبود. چهارتایمان مراحل گزینش را شروع کردیم، ولی از بینشان فقط من باقی ماندم و بقیه در گزینشها و آزمونهای پزشکی رد شدند. این منتهی شد به چهار سال پرواز؛ چهار سالِ شلوغ و پُر کار. صبح شمال بودم و شب جنوب، صبح شرق بودم و بعدازظهر غرب. بعدِ این مدت ولی حس کردم این آن چیزی نیست که من میخواهم. حس کردم اینطوری فرصت زندگی کردن ندارم. این بود که استعفا دادم و آمدم بیرون.
.
.
حس میکنم جایم اینجا نیست
حالا بیشترِ رفقای نزدیکم هر کدام توی یکی از ایرلاینها میپرند. ولی من خیلی وقت است که نپریدهام. یعنی درست از همان وقتی که با فرماندهها صحبت کردم و استعفا دادم؛ به این امید که خیلی زود آزمون استخدامی هواپیمایی کشوری سر برسد و این بار هواپیمای مسافربری را از باند بلند کنم. البته نه اینکه کاری که حالا دارم بد باشد؛ نه، ولی حسم این است که جای من اینجا نیست.
.
.
* متن بالا، برشهایی است از روایت «اهالی حرم»؛ روایتی که در میانه صحنها و رواقهای حرم مطهر امام رضا(ع) ضبط شده و در هر نوبت آن، یکی از زائران، قصه زندگیاش را تعریف میکند. این روایت، روایت زندگی «حسین شیری»، ۲۷ساله اهل تهران است.
نظر شما